برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
برای تست مطلبی ارسال میشه
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه
ازهمه چیز برتر است
تو جمعمون یه بازاری بود سریع گفت:پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
بازاري پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: ارباب! اینا نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر!
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید!هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم شاید کودک پا بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف/لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا/نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: خـــــــــــدا
پادشاهي تصمیم گرفت براي پسرش همسري اختيار كند. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. او همه دخترها را جمع کرد و به هر کدام «بذر کوچکی» داد و گفت: طی سه ماه آینده هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با م کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: «نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو!». روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت : قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود،اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد .
درباره این سایت